پایان

نزدیک به یک سال از نخستین متنِ یادداشت‌هایم در این‌جا می‌گذرد.
یک سالی که برای من پر چالش‌ترین سالِ عمرم تا این لحظه بود.
چیزهای بسیاری آموختم، چیزهای بسیاری تجربه کردم، و چیزهای ارزشمند بسیار زیادی را هم از دست دادم.
و شوربختانه نمی‌توان به عقب بازگشت، یا به طور معجزه‌آسایی چیزها را undo کرد. در نتیجه چاره‌ای جز پذیرفتن چیزهای از دست رفته، و تلاش برای ساختن چیزهایی بهتر نیست.

آموخته‌هایم، تجربه‌هایم، مرا در ساختن چیزهای بهتر یاری خواهند کرد؛ اما بخش‌هایی از دنیای ذهنم ناخالص شده، بخش‌هایی از من چیزی شده است که نباید می‌شد. ولی خواه ناخواه، اکنون من همینم.

این نوشته، برگه‌ی پایانی این دفترچه‌ی یادداشت است. همین‌جا می‌ماند و آرام آرام لابه‌لای خاکسترهای سالی که گذشت مدفون می‌شود.

خدانگهدار.

خاطرات

می‌چرخد
می‌چرخد
همه‌ی ذرات دنیا دور سر من می‌چرخد

تمام آهنگ‌هایی که نواخته نشد
انگشتانی که روی کلاویه‌ها نرفت
کلماتی که بر زبان چاری نشد
گرمایی که در سوزِ بی‌رحمِ جهان، گم شد
دستانی که به یکدیگر قفل نخواهند شد
کدهایی که هیچ‌گاه نوشته نخواهد شد
قهوه‌هایی که نوشیده نخواهد شد
بستنی‌هایی که لبخند را بر لبانمان نخواهد آورد
ثانیه‌هایی که بدونِ دیدنِ خنده‌هایمان خواهند گذشت
روزهایی که تنهای تنها در خانه سپری خواهد شد
بارانی که کسی زیرش قدم نخواهد زد
هدیه‌ای که خریده نخواهد شد
رویاهایی که کاه بودند در مقابلِ شعله‌ی بی رحم کبریت
دو گیره‌ی چوبی، که دیگر جایشان روی میزم نخواهد بود

معجزه‌ای که رخ نخواهد داد…

خدانگهدار

سرمای سوزان و آسمان خاکستری
درختان لخت و برگ‌های خشکِ ریخته روی زمین
نور بی روح زیر دکمه‌های کیبردم
تنها
تکیه داده بر جدولِ سیمانی
روی زمینی که زمانی در آن چمن بوده است.

***

خداحافظی در باشکوه‌ترین روز
لبخندی بر لبانم می‌نشست، اما تک تک نورون‌های مغزم داغ و داغ‌تر می‌شدند.
آخرین خنده‌ها، خنده‌های دردناک…

***

لبخندِ تلخ، اشک‌های شیرین
اشک و لبخندی در هم آمیخته
پس از آخرین خداحافظی

***

دنیای بی‌رحمی است
زیباترین چیزها را هم به کثافت وجودش می‌آلاید
پاک‌ترین اشک‌ها هم در این لجنزارِ متعفن گم می‌شوند…

***

در دنیای من، دو چیز به زندگی معنا می‌داد،
یکی سال‌ها پیش از میان رفت و دیگر باز نگشت
و دومی تنها یک حبابِ رنگارنگ است.
دردناک است انتظار احمقانه‌ی من برای این دو…

***

خدانگهدار.

(این متن در اوایل آذرماه نوشته شد، ولی شاید اکنون موقع مناسبی برای انتشارش باشد)

سکوت مطلق

ضربه‌ای محکم به صورتم می‌خورد.

چیزی نمی‌شنوم. چیزی نمی‌بینم. بی‌حسی مطلق.
ابتدا به خودم شک می‌کنم، نکند من هم همین ضربه را می‌خواستم؟
اندکی می‌گذرد، ضربه را زیر سوال می‌برم. این ضربه وجود داشت؟
بیشتر می‌گذرد، وجود خودم را زیر سوال می‌برم. من هستم؟

دقت می‌کنم، صدای جریانِ سیالی به گوش می‌رسد.
می‌نگرم، جریانِ آرامِ سوزانِ احساسات و ترس‌هاست؛ به اعماق فرو می‌روند.

به زودی منفجر خواهم شد.

برگ

طوفانی که با شدت خود را به تنه‌ی درخت می‌کوبد، و شاخه‌هایش را دیوانه‌وار تکان می‌دهد.
برگی خشکیده، که خسته از هیاهوی باد، از شاخه رها می‌شود.
طوفان، او را بی‌رحمانه هل می‌دهد و با خود می‌برد.
در سرزمینی دوردست، بالاخره به زمین می‌رسد.
در سکوت
در سکوت
در آرامش

***

انعکاس نور طلایی خورشید در نقش‌های ریز و زیبای برگ، او را شگفت‌انگیز می‌نمایاند.
قطراتِ ریز باران، می‌کوشند تا در مویرگ‌های ریزش نفوذ کنند، و او را حیاتی نو بخشند.
رنگین‌کمان، مهربانانه لبه‌های تیز برگ را نوازش می‌کند.

برگ خشکیده است…

Leaf

کافیست!

کافیست این بی‌مفهومیِ همه‌چیز
کافیست این رنگارنگیِ دروغین
کافیست این باورهای عجیب
و کافیست به چالش کشیدن باورها

بس است این تکاپوی مسخره‌ی پیرامون
بس است تلاش احمقانه‌مان برای درکِ دنیامان

بس است آرزوهای زیبای پوچ
بس است آن انتظارم برای دیدنش
بس است آن عشقِ سوزانِ درون

بس است سیلِ آندرنالینی که ناگهان
در خونم به راه می‌افتد و مرا می‌خنداند
و بس است تیرگی‌ای که ناگهان
وجودم را فرا می‌گیرد و به من می‌خندد

کافیست این فکرمان به زندگی
کافیست فکر به نبودِ زندگی

کافیست هر جمله‌ای که منطقی است
کافیست هر حس‌مان که دم‌دمی است

کافیست اندیشیدن به آن فرجام تلخ
کافیست این تلاشِ نومیدانه‌مان برای فراموشی

کافیست این تلاش تناقض‌آمیزمان
که از جمع فرار می‌کنیم تا به خلوت خود پناه ببریم
و از تاریکیِ خلوت‌مان، می‌خواهیم به جمع پناه ببریم

نمی‌خواهم دیگر به هیچ چیزی بیندیشم
نمی‌خواهم دیگر هیچ منطقی را دنبال کنم
نمی‌خواهم دیگر در جمعی بخندم
نمی‌خواهم دیگر در سکوت گریه کنم
نمی‌خواهم دیگر هیچ چیز را حس کنم
و از حس نکردنِ هیچ چیز نیز بیزارم
هیچ
هیچ
هیچ
هیچ چیز را نمی‌خواهم.

دیوانه

و باز هم ناامیدی از امید
بیابانی تاریک، شن‌هایی سرد
و ستارگانی که کاملن متقارن در بالای سرم چیده‌شده‌اند
انگار که قطاعی ۳۰ درجه‌ای از الگوی ستارگان، دوازده‌بار در آسمان تکرار شده
تا جهت‌یابی را از من بگیرد.
و دوازده قرص کامل ماه نیز در مرکز این دوازده قطاع قرار گرفته
ولی گویی نور تنها یک خورشید میان این‌ها تقسیم‌شده، و هر یک بسیار کم‌فروغند.

هر بار تلاش کردم تا روشی ابداع کنم تا به سویی حرکت کنم.
و هر بار در نهایت فهمیدم که در حال چرخش به دور خود بوده‌ام.

نمی‌دانم، شاید فضای این دنیا سه بعدی نیست.
در ابعاد بالاتر طوری خمیده است
که مرا در هر حال، امکان حرکت گرفته است
و توهمی سه بعدی، به من امیدِ دروغین حرکت می‌دهد.

این امید دروغین هم، اکنون دیگر مسخره می‌نماید.

سردیِ مرگ‌آور شن‌های این سرزمین مرده
و تقارن زیبای لعنتیِ آسمان، که مرا خشکانده
دیوانه‌ام کرده است…

انسان

انسان
موجودات تنهایی که به زندگی در کنار یکدیگر محکومند…
به همراه امیدِ دروغینِ اینکه این وضع، روزی به سر خواهد آمد.
و تلاش احمقانه ی او برای فرار از این تنهایی، که گویی بخشی از گوهر وجودی‌اش است.
شاید مرگ، تنها جایی است که این تنهایی را به پایان برد.

ناامیدی از امید

همه چیز
روی سطح شیبدارِ کیهان
آرام آرام به پایین می‌رود.

من
دستِ خالی
نظاره‌گر سقوطِ آرام زندگی‌ام در این شیبِ بی‌نهایت.

هر از گاهی، ذرات زندگی‌ام را می‌گیرم و به بالا می‌کشم
پنج شش قدم بالا می‌روم و زمین می‌خورم.

زمانی بود
که امید داشتم
که قوی خواهم شد.
این‌ها را به بالا خواهم کشید
و صعود خواهم کرد.

شب‌ها را
به امید فردایی بهتر
تا به صبح، با لبخند
می‌آرامیدم

این امید، در همان تصویرِ محو و تارِ رویایم باقی ماند
و همانجا پوسید
و مرا ترساند
و مرا گریاند
و مرا در میانِ دست‌هایش، شکاند.

این منم، اکنون
خیره بر ذرات زندگی‌ام
که سیرِ خودشان را در این شیب
می‌پیمایند

گاه گاهی می‌روم
تکه‌ای را می‌گیرم
می‌کشم چند متری
و سپس می‌افتم

ولی

مشکل این نیست!
مشکل آن است که این شیب ابدی است
اگر آن پایین‌تر، پرتگاهی تاریک، میزبان من و این پاره‌های زندگی‌ام می‌بود
می‌نشستم اینجا، منتظرِ تقدیر
ولی
نیست اینطور
تنها یک راه است، این که برخیزم و ذراتم را، جمع کنم.
بروم بالاتر، و ازین شیبِ ملعونِ ابدی، از این سیاهچاله‌ی بی‌نهایت، بیرون آیم.
کاش رمقی در بدنم مانده بود

ای کاش صدای فریادم، به گوشی برسد
بشتابد به این سو، و مرا زین سراشیبیِ منفور، به بیرون ببرد.