ذهن آشفتهی من، پی یک آرامش میگردد.
ذهن من، حس پردازندهای را داشت که یک لوپ بینهایت تمام توانش را میمکد. به زانو در آمده بود. مثل وقتی فن سرفیس با تمام توانش میچرخد، تا زیر بار فشار زندگیاش نابود نشود.
از دور نوری دیدم.
کسی بود که گفت، حواسش به من است. هوایم را دارد.
حتا وقتی تمام دنیا به من پشت کنند، او با من است.
راست میگفت. قبلن هم گفته بود. میدانستم راست میگوید.
به او گفتم، مرا بِرَهان. له شدهام.
او شنید.
پروسسهای ذهنم، هر یک در جای خود، با اولویتهای مناسب قرار گرفتند. به جادو میماند. لوپ پوینتر هنوز هم در حال چرخش است. شاید در حالت صبر… waiting…
یک پروسس، که مدتها بود فعال نبود هم حالا فعال شد. پروسس مربوط به اوست.
تسک دیگر، که در گوشهی ذهنم قدم میزند و گهگاهی، زیر چشمی به من مینگرد، یک پروژه است. شاید او هم در حالت صبر است، منتظر است که من نیمنگاهی به او اندازم.
جزء آخر، راوی است. میگوید. همینها را میگوید.
لوپ پوینتر کمی داغ شده است. شاید تند میچرخد. بد نبود میشد یک delay در میانش افزود.
شاید هم میترسد. این مسیر، تازه است. این شرایط، بحرانی است. ممکن است هر لحظه، شهابی به سر او بخورد. شاید هم شاخه گلی.
سپیدی و سیاهی برایش در هم آمیخته است.
نیمنگاهی به رخ این پروژه انداختم. بغض چهرهاش را گرفته. یک چشمش به من است، یک چشمش به لوپ. گاهی هم در خودش فرو میرود. شاید خیالاتش، یا آرزوهایش را مجسم میکند.
همهی این پروسسها، دوستداشتنیاند. او، که جای خود دارد؛ پوینتر گاهی جیغ میکشد اما دوستش دارم؛ پروژه، راوی، دیگرانی که اکنون در خوابند، همگی سرسبزند.
من اجتماع همینهایم. من خودم هیچ نیستم.
شاید یک کلاس پایه، کلاس آدم. ولی آنچه مرا من کرده، همین تسکهایند.
حرفهایم تقریبن تمام شده بود، که ناگاه، در جایی، جملهای را دیدم. خوبی فهمیدن، بیانتها بودنش است. میروی، میروی، ساحلی نیست.
دوستی این را گفته بود. راست میگوید انگار.
قصهی من، قصهی این پروسسها، قصهی فهمیدن است…
«پوینتر» نامی رمزی برای یک مفهوم در دنیای واقعی است و به پوینتر در برنامهنویسی ارتباط مستقیمی ندارد 🙂
سلام، خب مشکل همینه که از زبانهای مدیریت شده استفاده نمی کنی که اینقدر ذهنت دنبال آرامشه 😀
جالب بود عزیزم
موفق و موید باشی
به منم سر بزن