کافیست!

کافیست این بی‌مفهومیِ همه‌چیز
کافیست این رنگارنگیِ دروغین
کافیست این باورهای عجیب
و کافیست به چالش کشیدن باورها

بس است این تکاپوی مسخره‌ی پیرامون
بس است تلاش احمقانه‌مان برای درکِ دنیامان

بس است آرزوهای زیبای پوچ
بس است آن انتظارم برای دیدنش
بس است آن عشقِ سوزانِ درون

بس است سیلِ آندرنالینی که ناگهان
در خونم به راه می‌افتد و مرا می‌خنداند
و بس است تیرگی‌ای که ناگهان
وجودم را فرا می‌گیرد و به من می‌خندد

کافیست این فکرمان به زندگی
کافیست فکر به نبودِ زندگی

کافیست هر جمله‌ای که منطقی است
کافیست هر حس‌مان که دم‌دمی است

کافیست اندیشیدن به آن فرجام تلخ
کافیست این تلاشِ نومیدانه‌مان برای فراموشی

کافیست این تلاش تناقض‌آمیزمان
که از جمع فرار می‌کنیم تا به خلوت خود پناه ببریم
و از تاریکیِ خلوت‌مان، می‌خواهیم به جمع پناه ببریم

نمی‌خواهم دیگر به هیچ چیزی بیندیشم
نمی‌خواهم دیگر هیچ منطقی را دنبال کنم
نمی‌خواهم دیگر در جمعی بخندم
نمی‌خواهم دیگر در سکوت گریه کنم
نمی‌خواهم دیگر هیچ چیز را حس کنم
و از حس نکردنِ هیچ چیز نیز بیزارم
هیچ
هیچ
هیچ
هیچ چیز را نمی‌خواهم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *