سرمای سوزان و آسمان خاکستری
درختان لخت و برگهای خشکِ ریخته روی زمین
نور بی روح زیر دکمههای کیبردم
تنها
تکیه داده بر جدولِ سیمانی
روی زمینی که زمانی در آن چمن بوده است.
***
خداحافظی در باشکوهترین روز
لبخندی بر لبانم مینشست، اما تک تک نورونهای مغزم داغ و داغتر میشدند.
آخرین خندهها، خندههای دردناک…
***
لبخندِ تلخ، اشکهای شیرین
اشک و لبخندی در هم آمیخته
پس از آخرین خداحافظی
***
دنیای بیرحمی است
زیباترین چیزها را هم به کثافت وجودش میآلاید
پاکترین اشکها هم در این لجنزارِ متعفن گم میشوند…
***
در دنیای من، دو چیز به زندگی معنا میداد،
یکی سالها پیش از میان رفت و دیگر باز نگشت
و دومی تنها یک حبابِ رنگارنگ است.
دردناک است انتظار احمقانهی من برای این دو…
***
خدانگهدار.
(این متن در اوایل آذرماه نوشته شد، ولی شاید اکنون موقع مناسبی برای انتشارش باشد)