سیاهچالهای او را به درون خود میمکد.
همهی هستیاش، هر چه داشت، رو به نابودی است.
دوستداشتنیترین کسان و چیزهایی که میشناخت هم، اکنون کمرنگ و کشیده دیده میشوند.
گاهی، به سوی او نگاهی میاندازند، اما نگاهشان را بر میگردانند. گویی دیگر دیده نمیشود.
فریاد میکشد.
سیاهچاله، بیرحمانه فریادهایش را میبلعد. صدایش به گوش کسی نمیرسد.
هر لحظه حرکتش به سوی نابودی سریعتر میشود. اما، انگار این راه تمامی ندارد. تا بینهایت در ظلمت سرگردان خواهد ماند.