مدت زیادی بود که از کار افتاده بود. سکون، تاریکی مطلق… در دنیای بیکران بیرون هیچ چیز دیده نمیشد. هیچ…
چه خواهد شد؟ آیا سرنوشت من، مردن در این غول آهنی، چند صد متر زیر دریاست…؟
گریستم. به یاد خندههای پیشین،
به یاد اکتشافاتم در همین زیردریایی،
به یاد ماهیان رنگارنگی که به آرامی شنا میکردند،
به یاد فضای وهمآلود اعماق دریا،
و به یادِ خودِ نور…
اما اکنون، همهچیز رو به اتمام بود…
سرم را بلند کردم.
ناگاه، نور کوچک آبیرنگی در آن سوی کابین توجهم را جلب کرد.
چند ساعتی همینطور به آن نقطه در دل تاریکی خیره شده بودم. به نقطهی آبیرنگی که در دل تاریکی چشمک میزد.
با هر بار پدیدار شدنش، تصویری از گذشته در ذهنم پدیدار میشد؛
گاهی هم، شاید تصویری از آینده…
برخاستم…
***
بالاخره به راه افتاد.
حالا، سوختگیهای حاصل از تعمیر ناشیانهی هستهی آسیبدیدهی زیردریایی، روی پوست من هویداست،
و زخمهای عمیقی که بر بدنم بر جای مانده…
ولی دستکم،
بالاخره راه افتاد…
و داغ زخمهایم، شاید همیشه بر بدنم بر جای بمانند،
تا هیچگاه فراموش نکنم، این گم شدن در میانِ هیچ را…
و تا همیشه در خاطرم داشته باشم، ادامه دادن را…