بهت‌زده

در دشتی سرسبز زانو می‌زنم.
درد شدیدی را در درونم حس می‌کنم. گویی درون من در حال از هم پاشیدن است.
به خود می‌پیچم.
پرنده‌ی زیبایی که در این اطراف پرواز می‌کرد، با سرعت به سوی من می‌آید.
با پاهایش صورتم را چنگ می‌زند،
و باز مرا چنگ می‌زند،
و باز مرا چنگ می‌زند.
همچنان به خود می‌پیچم.

لحظه‌ای به دور خیره می‌شوم،
میله‌های قفسی را می‌بینم.
این دشت، درون یک قفس است.
و پرنده هم مانند من در اینجا زندانی است.

زندان‌بان به من می‌نگرد.
ابرها در بالای سرم تکان می‌خورند.
صدای رعد و برق را می‌شنوم.
این دشت، درون یک قفس است.
و من هم مانند این پرنده در اینجا زندانی‌ام.

دردم شدید می‌شود،
از دهانم خون به بیرون می‌پاشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *