به گاهِ آن که بانگ انفجار منطق، تو را ندای مسیری میدهد که از یافتنش عاجزی،
و در تاریکیهای دنیای درونت به دور خود میگردی.
به گاهِ آن که میفهمی که ترسوتر از آنی که بر ندای درونت گوش فرا دهی و قدم در مسیری گذاری که تکتک سلولهایت، یک صدا آن را فریاد میزنند.
مسیری که تو را بیرنگی آموخت، و رنگ دنیای جدیدت را به تو نمایاند؛ و باز، از جلو رفتن میهراسی.
به گاهِ آن که میبینی ماهیچههای بدنت آنقدر با سکون خو گرفتهاند، که تحرک از یادت پر کشیده است.
و به گاهِ آن که در بحبوحهی ساکتترین فریادها، تیرهایی از گذشتهات به قلبت اصابت میکند.
بانگ همزمان این چهار، قصهی توست…