پیرامون

سادگی صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی زیر پا.

زیبایی رقص انگشتانی که به نرمی کلاویه‌های پیانو را می‌فشارند و عشق آبی است را می‌نوازند.

خستگی چشمانی که خیره به صفحه‌ی مانیتور، در انتظار به سر می‌برند.

خمیدگی هدفونی که از سرم برداشته‌ام و دور گردنم است، ولی هنوز صدای «رقص پروانه»، به آرامی به گوش می‌رسد.

اندوه عکسی که با دیدن کودکِ چهره به خاک نهاده در بر دارد.

لبخند پس از رویش گندم.

حس دلنشین مبهم گفتگوهایم با او، و انتظارم، و تلاش‌هایم…

دلقکی که سال‌ها پیش محرم اسرارم بود، ولی اکنون تنها اندکی با من سخن می‌گفت.

ترک‌های خسته‌ی دیواری کاهگلی.

و

نوری که از انتهای تونل به چشم می‌خورد. شاید خورشید است، شاید هم نورِ قطاری که از روبرو قصد جان مرا نموده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *