برگ

طوفانی که با شدت خود را به تنه‌ی درخت می‌کوبد، و شاخه‌هایش را دیوانه‌وار تکان می‌دهد.
برگی خشکیده، که خسته از هیاهوی باد، از شاخه رها می‌شود.
طوفان، او را بی‌رحمانه هل می‌دهد و با خود می‌برد.
در سرزمینی دوردست، بالاخره به زمین می‌رسد.
در سکوت
در سکوت
در آرامش

***

انعکاس نور طلایی خورشید در نقش‌های ریز و زیبای برگ، او را شگفت‌انگیز می‌نمایاند.
قطراتِ ریز باران، می‌کوشند تا در مویرگ‌های ریزش نفوذ کنند، و او را حیاتی نو بخشند.
رنگین‌کمان، مهربانانه لبه‌های تیز برگ را نوازش می‌کند.

برگ خشکیده است…

Leaf

چهار

 

silence2

به گاهِ آن که بانگ انفجار منطق، تو را ندای مسیری می‌دهد که از یافتنش عاجزی،
و در تاریکی‌های دنیای درونت به دور خود می‌گردی.

به گاهِ آن که می‌فهمی که ترسوتر از آنی که بر ندای درونت گوش فرا دهی و قدم در مسیری گذاری که تک‌تک سلول‌هایت، یک صدا آن را فریاد می‌زنند.
مسیری که تو را بی‌رنگی آموخت، و رنگ دنیای جدیدت را به تو نمایاند؛ و باز، از جلو رفتن می‌هراسی.

به گاهِ آن که می‌بینی ماهیچه‌های بدنت آن‌قدر با سکون خو گرفته‌اند، که تحرک از یادت پر کشیده است.

و به گاهِ آن که در بحبوحه‌ی ساکت‌ترین فریادها، تیرهایی از گذشته‌ات به قلبت اصابت می‌کند.

بانگ همزمان این چهار، قصه‌ی توست…

The journey

Journey

جاده‌ای خلوت، در زیر آسمانی تاریک، با چراغ‌هایی که تنها چند قدم جلوتر را روشن می‌کنند.
همینطور که جلو می‌روی، می‌بینی که چراغ‌ها، مانند اجرای ماشین بازی روی کامپیوتری کهنه، یکی یکی بر زمین کوفته می‌شوند، و کم کم جلویت را واضح‌تر می‌بینی.

آرام آرام رکاب می‌زنی و به جلو حرکت می‌کنی
آهنگ رکاب‌زدنت با سمفونی بتهوون هماهنگ می‌شود
و پیش می‌روی…

به سربالایی می‌رسی
رکاب‌زدن دشوار است
اما هر طور شده خودت را به بالا می‌رسانی…

گاهی هم، به سرازیری طولانی‌ای می‌رسی
و خود را رها می‌کنی
و از باد خنکی که چهره‌ات را نوازش می‌کند
لذت می‌بری…

یا حتا در سرازیری با تمام قدرت رکاب می‌زنی
و از سرعت زیادت هیجان زده می‌شوی…

تنها یک چیز را می‌دانی
این که نباید بایستی
شاید گاهی برای چند ثانیه نفسی تازه کنی، ولی
توقف، مرگ است
نباید توقف کنی…

جنگل ذهن

پیچش باد در میان برگ‌های انبوه جنگل، صدای وهم‌آلودی به وجود می‌آورد.
سراسیمه، به اطرافم می‌نگرم.
برگ‌های تاری که در این هوای گرگ و میش، به آرامی در باد می‌رقصند.
هوایی نیمه‌روشن،
مِهی که آرام بر سطح زمین می‌خزد،
تنه‌ی درختانی که کمی شفاف شده‌اند،
و چشمان من که به دنبال خورشید می‌گردند ولی پیدایش نمی‌کنند.

در ذهنم، صدها سوال وجود دارد که منتظرند…
اما انگار کلمات نیز از نزد من پر کشیده‌اند.
ناچار، به صدای جنگل گوش می‌دهم، و به دنبال سوالات بی‌شمارم می‌گردم که گویی پشت سنگ‌های زیر مِه مخفی شده‌اند.

صدای زوزه‌ی گرگی مرا به خود می‌آورد.
ترس٫٫٫
آیا باید به سوی این صدا حرکت کنم؟
مگر نه این است که همه‌ی ما، در پایان کار خویش، گپی با این گرگ خواهیم زد؟
چند قدمی به سوی این صدا بر می‌دارم.
ناگهان صدای دل‌نشین گنجشکانی که روی برگ‌ها و شاخه‌های تار نشسته‌اند، سرم را پر می‌کند.

احساساتِ در هم پیچیده به من هجوم می‌آورند. ترس، امید، شادی، اندوه، درد…
ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می‌نشیند.
حس می‌کنم مسیر را درست آمده‌ام.
گام‌های محکمی بر می‌دارم.

***

از دو سو، دو صدای وحشتناک غرش به گوش می‌رسد.
زانوهایم سست می‌شوند.
به ناچار می‌نشینم.
کدام سو؟
آرزو می‌کنم که دوباره صدای زوزه‌ی گرگ را بشنوم.

چشم‌هایم را می‌بندم. گویی باد با وزشش در میان برگ‌ها چیزی را زمزمه می‌کند.
«انتخاب…
سرنوشت…
ابدیت…»

باد متوقف می‌شود. در میان سکوت، صدایی شبیه به تپش قلب به گوش می‌رسد.

بر می‌خیزم، می‌چرخم و دور و برم را می‌بینم.
صدای تپش قلب در سرم می‌پیچد.

ناگهان به نقطه‌ای خیره می‌شوم. برگ‌های این سو، تار نیستند.
به همین سو گام بر می‌دارم…

forest

زیردریایی

مدت زیادی بود که از کار افتاده بود. سکون، تاریکی مطلق… در دنیای بی‌کران بیرون هیچ چیز دیده نمی‌شد. هیچ…
چه خواهد شد؟ آیا سرنوشت من، مردن در این غول آهنی، چند صد متر زیر دریاست…؟

گریستم. به یاد خنده‌های پیشین،
به یاد اکتشافاتم در همین زیردریایی،
به یاد ماهیان رنگارنگی که به آرامی شنا می‌کردند،
به یاد فضای وهم‌آلود اعماق دریا،
و به یادِ خودِ نور…
اما اکنون، همه‌چیز رو به اتمام بود…

سرم را بلند کردم.
ناگاه، نور کوچک آبی‌رنگی در آن سوی کابین توجهم را جلب کرد.
چند ساعتی همین‌طور به آن نقطه در دل تاریکی خیره شده بودم. به نقطه‌ی آبی‌رنگی که در دل تاریکی چشمک می‌زد.
با هر بار پدیدار شدنش، تصویری از گذشته در ذهنم پدیدار می‌شد؛
گاهی هم، شاید تصویری از آینده…

برخاستم…

***

بالاخره به راه افتاد.
حالا، سوختگی‌های حاصل از تعمیر ناشیانه‌ی هسته‌ی آسیب‌دیده‌ی زیردریایی، روی پوست من هویداست،
و زخم‌های عمیقی که بر بدنم بر جای مانده…
ولی دست‌کم،
بالاخره راه افتاد…

و داغ زخم‌هایم، شاید همیشه بر بدنم بر جای بمانند،
تا هیچ‌گاه فراموش نکنم، این گم شدن در میانِ هیچ را…
و تا همیشه در خاطرم داشته باشم، ادامه دادن را…

 

hope

همه چیز
همه چیز
به زخم هایت دست می زند
که مبادا
خونریزی اش متوقف شود
و مبادا
دردش آرام گردد

No one seems to care anymore
I wander through this night all alone
No one feels the pain I have inside
Looking at this world through my eyes
No one really cares where I go
Searching to feel warmth forever more
Mankind, with your heresy
Can’t you see that this is killing me
There’s no one in this life
To be here with me
At my side

(متن انگلیسی از ترانه‌ی Anyone, Anywhere – گروه Anathema)

۱۱۳۵۵۱۷۳_۶۴۲۶۰۶۲۶۹۲۰۶۲۹۴_۳۷۸۸۰۱۷۲۳_n