پیچش باد در میان برگهای انبوه جنگل، صدای وهمآلودی به وجود میآورد.
سراسیمه، به اطرافم مینگرم.
برگهای تاری که در این هوای گرگ و میش، به آرامی در باد میرقصند.
هوایی نیمهروشن،
مِهی که آرام بر سطح زمین میخزد،
تنهی درختانی که کمی شفاف شدهاند،
و چشمان من که به دنبال خورشید میگردند ولی پیدایش نمیکنند.
در ذهنم، صدها سوال وجود دارد که منتظرند…
اما انگار کلمات نیز از نزد من پر کشیدهاند.
ناچار، به صدای جنگل گوش میدهم، و به دنبال سوالات بیشمارم میگردم که گویی پشت سنگهای زیر مِه مخفی شدهاند.
صدای زوزهی گرگی مرا به خود میآورد.
ترس٫٫٫
آیا باید به سوی این صدا حرکت کنم؟
مگر نه این است که همهی ما، در پایان کار خویش، گپی با این گرگ خواهیم زد؟
چند قدمی به سوی این صدا بر میدارم.
ناگهان صدای دلنشین گنجشکانی که روی برگها و شاخههای تار نشستهاند، سرم را پر میکند.
احساساتِ در هم پیچیده به من هجوم میآورند. ترس، امید، شادی، اندوه، درد…
ناخودآگاه لبخندی بر لبانم مینشیند.
حس میکنم مسیر را درست آمدهام.
گامهای محکمی بر میدارم.
***
از دو سو، دو صدای وحشتناک غرش به گوش میرسد.
زانوهایم سست میشوند.
به ناچار مینشینم.
کدام سو؟
آرزو میکنم که دوباره صدای زوزهی گرگ را بشنوم.
چشمهایم را میبندم. گویی باد با وزشش در میان برگها چیزی را زمزمه میکند.
«انتخاب…
سرنوشت…
ابدیت…»
باد متوقف میشود. در میان سکوت، صدایی شبیه به تپش قلب به گوش میرسد.
بر میخیزم، میچرخم و دور و برم را میبینم.
صدای تپش قلب در سرم میپیچد.
ناگهان به نقطهای خیره میشوم. برگهای این سو، تار نیستند.
به همین سو گام بر میدارم…