هنگام غروب است. اندک نور باقیماندهی خورشید، خود را به زحمت از لابلای برگهای درختان سر به فلک کشیده، به پایین میرساند.
صدای سوت جیغمانند ناآشنایی به گوش میرسد. نالهای مداوم؛ گویی زمین جیغی سوزناک میکشد و میخواهد که همگان آن را بشنوند.
اندکی آنسوتر، جوجه پرستویی به زمین افتاده، لانهی پدر و مادرش چندان بالا نیست، طوری که دست با اندکی تلاش به آن میرسد.
به سوی جوجه گام بر میدارم. قدمهایم آرام است، تا جوجهی بیچاره احساس ترس نکند. اما همینطور که به دو قدمیاش میرسم، والدینش به سویم حملهور میشوند و مرا به عقب میرانند. گویی نمیدانند که میخواهم او را نجات دهم.
با خود فکر میکنم، «اینگونه که نمیتوان این جوجهی بیچاره را رها کرد. خوراک روباهی، چیزی میشود.»
این بار دوان دوان خود را به جوجه میرسانم، والدینش به من نوک میزنند. در کوتاهترین زمان ممکن او را در لانهاش میگذارم و به سرعت از آنجا دور میشوم.
صورت و دستانم خونآلود شدهاند. به راهم ادامه میدهم. هنوز هم صدای سوت شنیده میشود.
نور خورشید کمتر و کمتر میشود، دیگر به سختی میتوان مسیر را تشخیص داد.
مزهی خونی که از صورتم به آرامی جاری بود را در دهانم حس میکنم. مزهی عجیبی دارد.
بیاختیار زانو میزنم؛ تصاویرِ گذشتهی نامکتوب از جلوی چشمانم میگذرد. تصاویری به رنگ مشکی و قرمز، که هر یک لحظهای در ذهنم مجسم میشود، و در چشم بر هم زدنی جایش را به تصویر بعدی میدهد.
هر یکی از این بینهایت تصویری که با سرعتی باورنکردنی از جلویم میگذرند، مانند سوزنی دراز در بدنم فرو میرود؛ حالا، تمام بدنم خونآلود است، از درد به خود میپیچم.
هوا تاریک میشود. همچنان صدای جیغ سوزناکی به گوش میرسد.