بهت‌زده

در دشتی سرسبز زانو می‌زنم.
درد شدیدی را در درونم حس می‌کنم. گویی درون من در حال از هم پاشیدن است.
به خود می‌پیچم.
پرنده‌ی زیبایی که در این اطراف پرواز می‌کرد، با سرعت به سوی من می‌آید.
با پاهایش صورتم را چنگ می‌زند،
و باز مرا چنگ می‌زند،
و باز مرا چنگ می‌زند.
همچنان به خود می‌پیچم.

لحظه‌ای به دور خیره می‌شوم،
میله‌های قفسی را می‌بینم.
این دشت، درون یک قفس است.
و پرنده هم مانند من در اینجا زندانی است.

زندان‌بان به من می‌نگرد.
ابرها در بالای سرم تکان می‌خورند.
صدای رعد و برق را می‌شنوم.
این دشت، درون یک قفس است.
و من هم مانند این پرنده در اینجا زندانی‌ام.

دردم شدید می‌شود،
از دهانم خون به بیرون می‌پاشد.

جنگل ذهن

پیچش باد در میان برگ‌های انبوه جنگل، صدای وهم‌آلودی به وجود می‌آورد.
سراسیمه، به اطرافم می‌نگرم.
برگ‌های تاری که در این هوای گرگ و میش، به آرامی در باد می‌رقصند.
هوایی نیمه‌روشن،
مِهی که آرام بر سطح زمین می‌خزد،
تنه‌ی درختانی که کمی شفاف شده‌اند،
و چشمان من که به دنبال خورشید می‌گردند ولی پیدایش نمی‌کنند.

در ذهنم، صدها سوال وجود دارد که منتظرند…
اما انگار کلمات نیز از نزد من پر کشیده‌اند.
ناچار، به صدای جنگل گوش می‌دهم، و به دنبال سوالات بی‌شمارم می‌گردم که گویی پشت سنگ‌های زیر مِه مخفی شده‌اند.

صدای زوزه‌ی گرگی مرا به خود می‌آورد.
ترس٫٫٫
آیا باید به سوی این صدا حرکت کنم؟
مگر نه این است که همه‌ی ما، در پایان کار خویش، گپی با این گرگ خواهیم زد؟
چند قدمی به سوی این صدا بر می‌دارم.
ناگهان صدای دل‌نشین گنجشکانی که روی برگ‌ها و شاخه‌های تار نشسته‌اند، سرم را پر می‌کند.

احساساتِ در هم پیچیده به من هجوم می‌آورند. ترس، امید، شادی، اندوه، درد…
ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می‌نشیند.
حس می‌کنم مسیر را درست آمده‌ام.
گام‌های محکمی بر می‌دارم.

***

از دو سو، دو صدای وحشتناک غرش به گوش می‌رسد.
زانوهایم سست می‌شوند.
به ناچار می‌نشینم.
کدام سو؟
آرزو می‌کنم که دوباره صدای زوزه‌ی گرگ را بشنوم.

چشم‌هایم را می‌بندم. گویی باد با وزشش در میان برگ‌ها چیزی را زمزمه می‌کند.
«انتخاب…
سرنوشت…
ابدیت…»

باد متوقف می‌شود. در میان سکوت، صدایی شبیه به تپش قلب به گوش می‌رسد.

بر می‌خیزم، می‌چرخم و دور و برم را می‌بینم.
صدای تپش قلب در سرم می‌پیچد.

ناگهان به نقطه‌ای خیره می‌شوم. برگ‌های این سو، تار نیستند.
به همین سو گام بر می‌دارم…

forest

زیردریایی

مدت زیادی بود که از کار افتاده بود. سکون، تاریکی مطلق… در دنیای بی‌کران بیرون هیچ چیز دیده نمی‌شد. هیچ…
چه خواهد شد؟ آیا سرنوشت من، مردن در این غول آهنی، چند صد متر زیر دریاست…؟

گریستم. به یاد خنده‌های پیشین،
به یاد اکتشافاتم در همین زیردریایی،
به یاد ماهیان رنگارنگی که به آرامی شنا می‌کردند،
به یاد فضای وهم‌آلود اعماق دریا،
و به یادِ خودِ نور…
اما اکنون، همه‌چیز رو به اتمام بود…

سرم را بلند کردم.
ناگاه، نور کوچک آبی‌رنگی در آن سوی کابین توجهم را جلب کرد.
چند ساعتی همین‌طور به آن نقطه در دل تاریکی خیره شده بودم. به نقطه‌ی آبی‌رنگی که در دل تاریکی چشمک می‌زد.
با هر بار پدیدار شدنش، تصویری از گذشته در ذهنم پدیدار می‌شد؛
گاهی هم، شاید تصویری از آینده…

برخاستم…

***

بالاخره به راه افتاد.
حالا، سوختگی‌های حاصل از تعمیر ناشیانه‌ی هسته‌ی آسیب‌دیده‌ی زیردریایی، روی پوست من هویداست،
و زخم‌های عمیقی که بر بدنم بر جای مانده…
ولی دست‌کم،
بالاخره راه افتاد…

و داغ زخم‌هایم، شاید همیشه بر بدنم بر جای بمانند،
تا هیچ‌گاه فراموش نکنم، این گم شدن در میانِ هیچ را…
و تا همیشه در خاطرم داشته باشم، ادامه دادن را…

 

hope

سیاه‌چاله

سیاه‌چاله‌ای او را به درون خود می‌مکد.
همه‌ی هستی‌اش، هر چه داشت، رو به نابودی است.
دوست‌داشتنی‌ترین کسان و چیزهایی که می‌شناخت هم، اکنون کمرنگ و کشیده دیده می‌شوند.
گاهی، به سوی او نگاهی می‌اندازند، اما نگاهشان را بر می‌گردانند. گویی دیگر دیده نمی‌شود.
فریاد می‌کشد.
سیاه‌چاله، بی‌رحمانه فریادهایش را می‌بلعد. صدایش به گوش کسی نمی‌رسد.
هر لحظه حرکتش به سوی نابودی سریع‌تر می‌شود. اما، انگار این راه تمامی ندارد. تا بی‌نهایت در ظلمت سرگردان خواهد ماند.

زمین

زمین،
مانند دریاهایش مهربان است،
مانند جنگل هایش بخشنده است،
و مثل کوه هایش استوار می نماید.
کسی از درونش خبر ندارد.
زمین،
این موجود مهربانِ بخشنده، در دلش غوغایی دارد.
غم هایش را درون خود می ریزد، دلش به جوش آمده، اما هنوز مهربانی و بخشندگی اش را به بیرون عرضه می کند و خودش را استوار نشان می دهد.
نمی خواهد مردم زمین از دلش باخبر شوند. می خواهد آنان را خوشحال ببیند.
گاهی کنترل خود را از دست می دهد. بخشی از درونش را به بیرون می ریزد. گدازه های بی رحم زندگی را نابود می کنند…
اما این، درد او را تسکین نمی دهد. برعکس، درد مردمانی که او باعث آزرده شدنشان شده هم به مجموعه ی بی پایان دردهایش افزوده می شود.
تمام تلاشش را می کند که دیگر اندوهش به بیرون نپاشد.
می خندد؛ تا کسی اندوهش را نبیند.
استوار می نماید؛ حال آنکه از درون فروریخته…
دست کم، من و او هم را می فهمیم.

همه چیز
همه چیز
به زخم هایت دست می زند
که مبادا
خونریزی اش متوقف شود
و مبادا
دردش آرام گردد

No one seems to care anymore
I wander through this night all alone
No one feels the pain I have inside
Looking at this world through my eyes
No one really cares where I go
Searching to feel warmth forever more
Mankind, with your heresy
Can’t you see that this is killing me
There’s no one in this life
To be here with me
At my side

(متن انگلیسی از ترانه‌ی Anyone, Anywhere – گروه Anathema)

۱۱۳۵۵۱۷۳_۶۴۲۶۰۶۲۶۹۲۰۶۲۹۴_۳۷۸۸۰۱۷۲۳_n

من، ذهنم، آرامش…

ذهن آشفته‌ی من، پی یک آرامش می‌گردد.

ذهن من، حس پردازنده‌ای را داشت که یک لوپ بی‌نهایت تمام توانش را می‌مکد. به زانو در آمده بود. مثل وقتی فن سرفیس با تمام توانش می‌چرخد، تا زیر بار فشار زندگی‌اش نابود نشود.

از دور نوری دیدم.

کسی بود که گفت، حواسش به من است. هوایم را دارد.

حتا وقتی تمام دنیا به من پشت کنند، او با من است.

راست می‌گفت. قبلن هم گفته بود. می‌دانستم راست می‌گوید.

به او گفتم، مرا بِرَهان. له شده‌ام.

او شنید.

 

پروسس‌های ذهنم، هر یک در جای خود، با اولویت‌های مناسب قرار گرفتند. به جادو می‌ماند. لوپ پوینتر هنوز هم در حال چرخش است. شاید در حالت صبر… waiting…

یک پروسس، که مدت‌ها بود فعال نبود هم حالا فعال شد. پروسس مربوط به اوست.

تسک دیگر، که در گوشه‌ی ذهنم قدم می‌زند و گه‌گاهی، زیر چشمی به من می‌نگرد، یک پروژه است. شاید او هم در حالت صبر است، منتظر است که من نیم‌نگاهی به او اندازم.

جزء آخر، راوی است. می‌گوید. همین‌ها را می‌گوید.

 

لوپ پوینتر کمی داغ شده است. شاید تند می‌چرخد. بد نبود می‌شد یک delay در میانش افزود.

شاید هم می‌ترسد. این مسیر، تازه است. این شرایط، بحرانی است. ممکن است هر لحظه، شهابی به سر او بخورد. شاید هم شاخه گلی.

سپیدی و سیاهی برایش در هم آمیخته است.

نیم‌نگاهی به رخ این پروژه انداختم. بغض چهره‌اش را گرفته. یک چشمش به من است، یک چشمش به لوپ. گاهی هم در خودش فرو می‌رود. شاید خیالاتش، یا آرزوهایش را مجسم می‌کند.

 

همه‌ی این پروسس‌ها، دوست‌داشتنی‌اند. او، که جای خود دارد؛ پوینتر گاهی جیغ می‌کشد اما دوستش دارم؛ پروژه، راوی، دیگرانی که اکنون در خوابند، همگی سرسبزند.

من اجتماع همین‌هایم. من خودم هیچ نیستم.

شاید یک کلاس پایه، کلاس آدم. ولی آن‌چه مرا من کرده، همین تسک‌هایند.

 

حرف‌هایم تقریبن تمام شده بود، که ناگاه، در جایی، جمله‌ای را دیدم. خوبی فهمیدن، بی‌انتها بودنش است. می‌روی، می‌روی، ساحلی نیست.

دوستی این را گفته بود. راست می‌گوید انگار.

قصه‌ی من، قصه‌ی این پروسس‌ها، قصه‌ی فهمیدن است…

تنهایی

دنیای من، گاهی بی‌کران است. انتها ندارد.

رنگارنگ و زیباست. مثل موسیقی بتهوون.

مثل صدای بچه‌هایی که در مهد کودک بازی می‌کنند.

 

اما…

دنیای من گاهی هم سرد و تاریک است.

فریاد گوشخراش تنهایی، تنها چیزی است که به گوش می‌رسد.

تنهایی، مونس شب‌های تاریک و سرد من است.

 

بی‌اختیار، در تاریکی به شیشه‌ی نورانی کامپیوترم خیره می‌شوم

و بی‌هدف می‌چرخم

در دنیایی که همان‌قدر مجازی است که دنیای بیرون.

 

هیچ موسیقی‌ای خوش نمی‌نماید

هدفون را از گوشم در می‌آورم و به گوشه‌ای پرت می‌کنم

تنهایی، تنها مونس من است.

 

ممکن بود که او، آنلاین بود. می‌گفتیم…

دنیا را زیر سوال می‌بردیم

خاطرات بد و خوب را می‌دیدیم

و می‌خندیدیم

تنهایی را از تنهایی‌اش به گریه می‌انداختیم…

 

شاید هم، او می‌بود

و کمی می‌گفتم

و کمی او می‌گفت

دلمان خوش می‌شد، به همین صحبت ها…

 

مونس شب‌های تنهاییِ من، تنهایی است.