چهار هزار و هشتصد

خسته از این خیمه‌شب‌بازی تکراری
از نمایشی که هر روز تکرار می‌شود
و سردرگمی پایانش هم
همیشه یکسان است
ولی شفاف نمی‌شود.

خسته از این نمایش بی‌هدف
هدف به کنار، حتا خندیدن هم از ثمراتش نیست.
ثمره؟

خسته از نقشم در این نمایش،

خسته از موسیقی نامفهومی که در گوشم مدام تکرار می‌شود،

خسته از پرندگانی که در قفس به صورتم چنگ می‌زنند،

خسته از مسیر شفاف درختانی که انگار مرا دور خود می‌چرخانند،

خسته از صدای سراب‌گون پرندگان،

خسته از امید همیشگی ولی بیهوده‌ی فراموشی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *