پیرامون

سادگی صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی زیر پا.

زیبایی رقص انگشتانی که به نرمی کلاویه‌های پیانو را می‌فشارند و عشق آبی است را می‌نوازند.

خستگی چشمانی که خیره به صفحه‌ی مانیتور، در انتظار به سر می‌برند.

خمیدگی هدفونی که از سرم برداشته‌ام و دور گردنم است، ولی هنوز صدای «رقص پروانه»، به آرامی به گوش می‌رسد.

اندوه عکسی که با دیدن کودکِ چهره به خاک نهاده در بر دارد.

لبخند پس از رویش گندم.

حس دلنشین مبهم گفتگوهایم با او، و انتظارم، و تلاش‌هایم…

دلقکی که سال‌ها پیش محرم اسرارم بود، ولی اکنون تنها اندکی با من سخن می‌گفت.

ترک‌های خسته‌ی دیواری کاهگلی.

و

نوری که از انتهای تونل به چشم می‌خورد. شاید خورشید است، شاید هم نورِ قطاری که از روبرو قصد جان مرا نموده است.

چهار

 

silence2

به گاهِ آن که بانگ انفجار منطق، تو را ندای مسیری می‌دهد که از یافتنش عاجزی،
و در تاریکی‌های دنیای درونت به دور خود می‌گردی.

به گاهِ آن که می‌فهمی که ترسوتر از آنی که بر ندای درونت گوش فرا دهی و قدم در مسیری گذاری که تک‌تک سلول‌هایت، یک صدا آن را فریاد می‌زنند.
مسیری که تو را بی‌رنگی آموخت، و رنگ دنیای جدیدت را به تو نمایاند؛ و باز، از جلو رفتن می‌هراسی.

به گاهِ آن که می‌بینی ماهیچه‌های بدنت آن‌قدر با سکون خو گرفته‌اند، که تحرک از یادت پر کشیده است.

و به گاهِ آن که در بحبوحه‌ی ساکت‌ترین فریادها، تیرهایی از گذشته‌ات به قلبت اصابت می‌کند.

بانگ همزمان این چهار، قصه‌ی توست…

The journey

Journey

جاده‌ای خلوت، در زیر آسمانی تاریک، با چراغ‌هایی که تنها چند قدم جلوتر را روشن می‌کنند.
همینطور که جلو می‌روی، می‌بینی که چراغ‌ها، مانند اجرای ماشین بازی روی کامپیوتری کهنه، یکی یکی بر زمین کوفته می‌شوند، و کم کم جلویت را واضح‌تر می‌بینی.

آرام آرام رکاب می‌زنی و به جلو حرکت می‌کنی
آهنگ رکاب‌زدنت با سمفونی بتهوون هماهنگ می‌شود
و پیش می‌روی…

به سربالایی می‌رسی
رکاب‌زدن دشوار است
اما هر طور شده خودت را به بالا می‌رسانی…

گاهی هم، به سرازیری طولانی‌ای می‌رسی
و خود را رها می‌کنی
و از باد خنکی که چهره‌ات را نوازش می‌کند
لذت می‌بری…

یا حتا در سرازیری با تمام قدرت رکاب می‌زنی
و از سرعت زیادت هیجان زده می‌شوی…

تنها یک چیز را می‌دانی
این که نباید بایستی
شاید گاهی برای چند ثانیه نفسی تازه کنی، ولی
توقف، مرگ است
نباید توقف کنی…

جنگل ذهن (۲)

هنگام غروب است. اندک نور باقی‌مانده‌ی خورشید، خود را به زحمت از لابلای برگ‌های درختان سر به فلک کشیده، به پایین می‌رساند.

صدای سوت جیغ‌مانند ناآشنایی به گوش می‌رسد. ناله‌ای مداوم؛ گویی زمین جیغی سوزناک می‌کشد و می‌خواهد که همگان آن را بشنوند.

اندکی آن‌سوتر، جوجه پرستویی به زمین افتاده، لانه‌ی پدر و مادرش چندان بالا نیست، طوری که دست با اندکی تلاش به آن می‌رسد.
به سوی جوجه گام بر می‌دارم. قدم‌هایم آرام است، تا جوجه‌ی بیچاره احساس ترس نکند. اما همینطور که به دو قدمی‌اش می‌رسم، والدینش به سویم حمله‌ور می‌شوند و مرا به عقب می‌رانند. گویی نمی‌دانند که می‌خواهم او را نجات دهم.

با خود فکر می‌کنم، «این‌گونه که نمی‌توان این جوجه‌ی بیچاره را رها کرد. خوراک روباهی، چیزی می‌شود.»

این بار دوان دوان خود را به جوجه می‌رسانم، والدینش به من نوک می‌زنند. در کوتاه‌ترین زمان ممکن او را در لانه‌اش می‌گذارم و به سرعت از آن‌جا دور می‌شوم.

صورت و دستانم خون‌آلود شده‌اند. به راهم ادامه می‌دهم. هنوز هم صدای سوت شنیده می‌شود.

نور خورشید کمتر و کمتر می‌شود، دیگر به سختی می‌توان مسیر را تشخیص داد.

مزه‌ی خونی که از صورتم به آرامی جاری بود را در دهانم حس می‌کنم. مزه‌ی عجیبی دارد.

بی‌اختیار زانو می‌زنم؛ تصاویرِ گذشته‌ی نامکتوب از جلوی چشمانم می‌گذرد. تصاویری به رنگ مشکی و قرمز، که هر یک لحظه‌ای در ذهنم مجسم می‌شود، و در چشم بر هم زدنی جایش را به تصویر بعدی می‌دهد.

هر یکی از این بی‌نهایت تصویری که با سرعتی باورنکردنی از جلویم می‌گذرند، مانند سوزنی دراز در بدنم فرو می‌رود؛ حالا، تمام بدنم خون‌آلود است، از درد به خود می‌پیچم.

هوا تاریک می‌شود. همچنان صدای جیغ سوزناکی به گوش می‌رسد.

mindforest2

سفید

در کنج اتاقی نشسته است،
چانه‌اش را به زانوانش تکیه داده و چشم‌هایش نیمه‌باز است.
صدای تیک‌تاک چندین ساعت به گوش می‌رسد.

چشمانش به قطره‌های خونی که بر کاشی‌های سفید چرکین کف اتاق ریخته است می‌افتد،
قطره‌ها تا آینه ادامه دارند، و گویی چیزی با خون روی آینه نوشته شده است.
صدای تیک‌تاک چندین ساعت به گوش می‌رسد.

پشت نوشته‌های روی آینه، رقص نامنظم آونگ‌های ده-دوازده ساعت خودنمایی می‌کند.
ساعت‌هایی که بی نظم بر دیوارهای اتاق متصل شده‌اند.
صدای ساعت‌ها فضای اتاق را در بر می‌گیرد.

در کنار دستش، گلبرگ‌های پرپر شده‌ی سرخ رنگی بر زمین ریخته است.
باد پرده را تکان می‌دهد،
آفتاب بر میز می‌تابد،
ساعت‌ها تیک‌تاک می‌کنند.

گلدان سفالی ساده‌ای روی میز است؛
به گلدان خیره می‌شود.
به بذر گلی که در آن کاشته،
و منتظر جوانه زدنش است فکر می‌کند.
آونگ‌ها با نظم عجیبی می‌رقصند.

منفی دویست و هفتاد و سه

گل‌هایش، زندگی‌اش بودند. صبح که از جایش بلند می‌شد، نخستین کارش دیدن گل‌ها از پنجره‌ی اتاقش بود.
در مدرسه، مدام به گل‌هایش فکر می‌کرد؛ حتا وقتی با دوستانش بیرون می‌رفتند هم، باز تصویر باغچه‌ی زیبایش در ذهنش می‌چرخید.
باغچه نیز روز به روز زیباتر و رنگارنگ‌تر می‌شد، گویی او نیز هر روز بیشتر و بیشتر شیفته‌ی پسرک می‌شد.

روزگار گذشت، پسرک باید برای درس خواندن به شهر می‌رفت. ذهنش به هم ریخته بود. نمی‌دانست باید چه کند. رنج دوری از تمام اطرفیانش از یک سو، و دوری از باغچه‌ای که عاشقش بود از سوی دیگر او را آزار می‌داد.

هر طور که بود، پسرک به شهر رفت. طی دو سالی که در شهر بود، بسیار به باغچه‌اش فکر می‌کرد، و برنامه‌های بلندپروازانه‌ای برایش می‌ریخت. این فکرهای شیرین، تنها دلخوشی او در تنهاییِ بی‌رحمی که پیرامونش را فراگرفته بود، بود…

روزی که به ده بازگشت، باغچه‌اش را دید که دیگر به شادابی گذشته نیست. نامرتب، پر از علف‌های هرز؛ با خود فکر کرد، با طلوع خورشید کار روی باغچه را شروع می‌کنم. ولی خورشید طلوع کرد و او خواب را ترجیح داد.
با خودش گفت، عیبی ندارد، ظهر باغچه را منظم می‌کنم. ولی این نیز فراموش شد. بالاخره بعد از یکی دو هفته به سراغ باغچه رفت.

یک سال گذشت. دیگر آن باغچه زبانزد مردم ده نبود. دیگر چهره‌ای شگفت‌انگیز و رنگارنگ نداشت؛ باغچه‌ای بود مثل همه‌ی باغچه‌های دیگر.

***

بغض گلوی پسرک را می‌فشرد. سرمای عجیبی وجودش را فرا گرفته بود. همینطور که در گوشه‌ای کز کرده بود، به این می‌اندیشید که طی یک سالی که گذشته بود، نتوانسته بود عشق ده‌ساله‌اش نسبت به گل‌هایش را بازگرداند. تنها چیزی که به زندگی‌اش معنی می‌داد، این چنین از دست رفته بود. با خود می‌گفت که آیا رسم دنیا چنین است؟

چهار هزار و هشتصد

خسته از این خیمه‌شب‌بازی تکراری
از نمایشی که هر روز تکرار می‌شود
و سردرگمی پایانش هم
همیشه یکسان است
ولی شفاف نمی‌شود.

خسته از این نمایش بی‌هدف
هدف به کنار، حتا خندیدن هم از ثمراتش نیست.
ثمره؟

خسته از نقشم در این نمایش،

خسته از موسیقی نامفهومی که در گوشم مدام تکرار می‌شود،

خسته از پرندگانی که در قفس به صورتم چنگ می‌زنند،

خسته از مسیر شفاف درختانی که انگار مرا دور خود می‌چرخانند،

خسته از صدای سراب‌گون پرندگان،

خسته از امید همیشگی ولی بیهوده‌ی فراموشی…

مسموم

جوهری که روی زمین می‌ریزد، تمام سوراخ‌های موزاییک‌ها و بین موزاییک‌ها را پر می‌کند، و کوچکترین سوراخی را خالی نمی‌گذارد.

هوای کثیفی که وارد ریه می‌شود، از نای به نایژه‌ها می‌رود و کوچکترین فضاهای ریه را نیز در بر می‌گیرد.

ویروسی که همه جا را می‌گردد، و همه‌ی فایل‌ها را، حتا آن‌هایی که در گوشه‌های پرت و تاریک افتاده‌اند، آلوده می‌کند.

و غمی، که ناگاه به نورون‌های مغزم حمله می‌آورد، و در چشم بر هم زدنی، تمام وجودم را فرا می‌گیرد…

غنچه

صاعقه‌ای که بر درخت کهنسالی می‌زند.
و قارچ‌هایی که در اطراف این درخت کهنسال روییده، و از او تغذیه می‌کنند.

و غنچه‌ی نوشکفته‌ای که کمی آن‌سوتر، در جریان باد این سو و آن سو می‌رود.

باد، غنچه را به این سو و آن سو هل می‌دهد؛ واهمه سرتاپای غنچه را فراگرفته است.
اما هنوز نگاهش به آن‌سوی کوهستان است، جایی که خورشید طلوع خواهد کرد.

اما
می‌ترسد…

می‌ترسد که این بار، دیگر طلوعی در کار نباشد…